وبلاگ امیر نظامی خواه

ناصر عبدالهی؛ اسطوره ی موسیقی پاپ ایران

وبلاگ امیر نظامی خواه

ناصر عبدالهی؛ اسطوره ی موسیقی پاپ ایران

وبلاگ امیر نظامی خواه

۱۱ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

21
November
14

یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود: « منطق ماشین دودی». می گفتیم منطق ماشین دودی چیست؟ می گفت من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می شناسم.

 

وقتی بچه بودم، منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن وقتها قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران-شاه عبدالعظیم بود. من می دیدم که قطار وقتی در ایستگاه بود، بچه ها دورش جمع می شوند و آن را تماشا می کنند و به زبان حال می گویند: « ببین چه موجود عجیبی است!» معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود، با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به او نگاه می کردند تا کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد. همین که راه می افتاد، بچه ها می دویدند، سنگ بر می داشتند و قطار را مورد حمله قرار می دادند. من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی زنند و اگر باید برایش اعجاب قائل بود، اعجاب بیشتر در وقتی است که حرکت می کند.این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم.

  

دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است، مورد احترام است. تا ساکت است، مورد تعظیم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت، نه تنها کسی کمکش نمی کند، بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بی خبرتر».

مطالب مرتبط،

آخرین آرزوی سقراط

نصیحت هایی برای موفّقیّت

ترانه ای برای روزهای دوری

رنج یا موهبت

درویش تهی دست

بخشندگی کوروش کبیر

پوستین کهنه در دربار

تئوری پنجره شکسته

معمایی به نام زندگی

کم گوی

  • Amir Nezamikhah
21
November
14

پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟

 

پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم: ای دوستان، چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید، در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید، همت نمی گمارید؟!

مطالب مرتبط،

منطق ماشین دودی!

نصیحت هایی برای موفّقیّت

ترانه ای برای روزهای دوری

رنج یا موهبت

درویش تهی دست

بخشندگی کوروش کبیر

پوستین کهنه در دربار

تئوری پنجره شکسته

معمایی به نام زندگی

کم گوی

  • Amir Nezamikhah
21
November
14

 Advice for Success

نصیحت هایی برای موفّقیّت

.Don’t be afraid to dream. You don’t need to accept limitations others put on you

 از آرزو کردن نترسید. شما نیاز به قبول محدودیّت هایی که از دیگران به شما تحمیل میکنند نیستید.

 .Don’t talk about your plans too much. Spend that energy making things happen

 درباره برنامه هایتان با دیگران زیاد حرف نزنید. انرژی این کار را صرف رسیدن به خواسته هایتان کنید.

.Take yourself seriously. Pursue your dreams with conviction

 به خودتان مطمئن باشید. به رویاهایتان با اعتقاد بنگرید.

 .Don’t try to do it alone. Seek out the people and resources you need

 سعی نکنید هرکاری را به تنهایی انجام دهید. افراد و منابعی که موردنیازتان هست را پیدا کنید.

.Always appear confident – even if you don’t always feel that way inside

 همیشه با اعتماد به نفس خودتان را نشان دهید – حتی اگر همیشه این احساس را در درونتان نداشته اید.

.Think positively. Don’t let yourself think negative thought for very long

 مثبت اندیش باشید. به خودتان اجازه ندهید که برای مدّت طولانی منفی نگر باشید.

.Don’t be afraid to fail. All successful people will fail – and learn a lot from it

 از شکست خوردن نترسید. همه ی افراد موفّق شکست می خورند – و از آن شکست درس های زیادی می گیرند.

 .Dress for success. Figure out how you need to look to get what you want

 هر لحظه برای موفّقیّت آماده باشید. چگونگی رسیدن به آنچه را که می خواهید، پیدا کنید.

منبع؛http://mt2014.blog.ir/

مطالب مرتبط،

منطق ماشین دودی!

آخرین آرزوی سقراط

ترانه ای برای روزهای دوری

رنج یا موهبت

درویش تهی دست

بخشندگی کوروش کبیر

پوستین کهنه در دربار

تئوری پنجره شکسته

معمایی به نام زندگی

کم گوی

  • Amir Nezamikhah
20
November
14

چه سخته مال هم باشیم و بی هم/ میبینم میری و میبینی میرم/تو وقتی هستی اما دوری از من/ همیشه زنده باشم نه بمیرم/ نمیگم دلخور از تقدیرم اما/ تو میدونی چقدر دلگیره این عشق/ فقط چون دیر باید میرسیدیم/ داره رو دست ما میمیره این عشق/ تمام لحظه های این تب تلخ/ خدا از حسرت ما باخبر بود/ خودش ما رو برای هم نمیخواست/ خودت دیدی دعامون بی اثر بود

مطالب مرتبط،

منطق ماشین دودی!

آخرین آرزوی سقراط

نصیحت هایی برای موفّقیّت

رنج یا موهبت

درویش تهی دست

بخشندگی کوروش کبیر

پوستین کهنه در دربار

تئوری پنجره شکسته

معمایی به نام زندگی

کم گوی

  • Amir Nezamikhah
20
November
14

آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر آورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار

مطالب مرتبط،

منطق ماشین دودی!

آخرین آرزوی سقراط

نصیحت هایی برای موفّقیّت

ترانه ای برای روزهای دوری

درویش تهی دست

بخشندگی کوروش کبیر

پوستین کهنه در دربار

تئوری پنجره شکسته

معمایی به نام زندگی

کم گوی

  • Amir Nezamikhah
20
November
14

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .

مطالب مرتبط،

منطق ماشین دودی!

آخرین آرزوی سقراط

نصیحت هایی برای موفّقیّت

ترانه ای برای روزهای دوری

رنج یا موهبت

بخشندگی کوروش کبیر

پوستین کهنه در دربار

تئوری پنجره شکسته

معمایی به نام زندگی

کم گوی

  • Amir Nezamikhah
20
November
14

روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ...

هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می کردند و با جواهر می آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد، ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند. در آن روز کوروش، از جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد.

در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، "ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید!

در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است.

در حالی که عده ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند، عده ای دیگر از آنها درخت را احاطه کردند و ارتب را از آن فرود آوردند و دست هایش را بستند...

کوروش بعد از اینکه از اسم و رسم سوءقصد کننده مطلع گردید گفت که او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پبش گرفت و در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود مقابل مجسمه بعل به احترام ایستاد. کوروش بعد از مراجعت از معبد، امر کرد که ارتب را نزد او بیاورند و از وی پرسید برای چه به طرف من تیر انداختی و می خواستی مرا به قتل برسانی؟

مطالب مرتبط،

منطق ماشین دودی!

آخرین آرزوی سقراط

نصیحت هایی برای موفّقیّت

ترانه ای برای روزهای دوری

رنج یا موهبت

درویش تهی دست

پوستین کهنه در دربار

تئوری پنجره شکسته

معمایی به نام زندگی

کم گوی

  • Amir Nezamikhah
20
November
14

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری استاما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.

نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.

مطالب مرتبط،

منطق ماشین دودی!

آخرین آرزوی سقراط

نصیحت هایی برای موفّقیّت

ترانه ای برای روزهای دوری

رنج یا موهبت

درویش تهی دست

بخشندگی کوروش کبیر

تئوری پنجره شکسته

معمایی به نام زندگی

کم گوی

  • Amir Nezamikhah
20
November
14
در دهه هشتاد در نیویورک ​باج گیری در ایستگاهها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود. فرار از پرداخت پول بلیط رایج بود و سیستم مترو ٢٠٠ میلیون دلار در سال از این بابت ضرر می کرد. مردم از روی نرده ها بداخل ایستگاه می پریدند و یا ماشین ها را از قصد خراب می کردند و یکباره سیل جمعیت بدون پرداخت بلیط به داخل سرازیر می شد. اما آنچه که بیش از همه به چشم می خورد گرفیتی (Graffiti) بود. (گرفیتی نقش ها و عبارات عجیب و غریب و در همی است که بر روی دیوار نقاشی و یا نوشته می شود). هر شش هزار واگنی که در حال کار بودند از سقف تا کف و از داخل و خارج از گرفیتی پوشیده شده بودند. آن نقش و نگارهای نامنظم و بی قاعده چهره ای زشت و عبوس و غریب را در شهر بزرگ زیرزمینی نیویورک پدید آورده بودند. اینگونه بود وضعیت شهر نیویورک در دهه ١٩٨٠ شهری که موجودیتش در چنگال جرم و جنایت و کرک فشرده می شد.
با آغاز دهه ١٩٩٠ به ناگاه وضعیت گوئی به یک نقطه عطف برخورد کرد. سیر نزولی آغاز گردید. قتل و جنایت به میزان ٧٠ درصد و جرائم کوچکتر مانند دزدی و غیره ۵٠ درصد کاهش یافت. در ایستگاههای مترو.... 

مطالب مرتبط،

منطق ماشین دودی!

آخرین آرزوی سقراط

نصیحت هایی برای موفّقیّت

ترانه ای برای روزهای دوری

رنج یا موهبت

درویش تهی دست

بخشندگی کوروش کبیر

پوستین کهنه در دربار

معمایی به نام زندگی

کم گوی

  • Amir Nezamikhah
20
November
14

از خردمندی سؤال کردند که: می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست؟
وی در جوابشان گفت: زندگی مردم مانند الاکلنگی است، که از یک طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید...!

مطالب مرتبط،

منطق ماشین دودی!

آخرین آرزوی سقراط

نصیحت هایی برای موفّقیّت

ترانه ای برای روزهای دوری

رنج یا موهبت

درویش تهی دست

بخشندگی کوروش کبیر

پوستین کهنه در دربار

تئوری پنجره شکسته

کم گوی

  • Amir Nezamikhah
20
November
14

ازحکیمی پرسیدند که چرا استماع تو از نطق تو زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان ، یعنی دو چندان که می گویی می شنوی...
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی

 چیزی که نپرسند ، تو از پیش مگوی
 از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند

یعنی  که دو بشنو و یکی بیش مگوی.

مطالب مرتبط،

منطق ماشین دودی!

آخرین آرزوی سقراط

نصیحت هایی برای موفّقیّت

ترانه ای برای روزهای دوری

رنج یا موهبت

درویش تهی دست

بخشندگی کوروش کبیر

پوستین کهنه در دربار

تئوری پنجره شکسته

معمایی به نام زندگی

  • Amir Nezamikhah